شما اینجا هستید
سرفرازان » بریدن سر یک پاسدار پیش پای عروس

صادق مکتبی در روستای محمد آباد از توابع شهرستان گرگان به دنیا آمد. پدرش اصغر مکتبی کشاورزی می کرد و از وضعیت مالی و اقتصادی مناسبی برخوردار نبود و به سختی زندگی می گذراند. صادق در سال ۱۳۴۹ در مدرسه ابتدایی سردار جنگل محمدآباد دوره ابتدایی را شروع و درسال ۱۳۵۴ با موفقیت به پایان رساند.
نبود مدرسه راهنمایی در محمد آباد باعث شد به شهرستان گرگان رفته و در منزل خواهرش ساکن شود و دوره راهنمایی را ادامه دهد. پس از این دوره، وارد دبیرستان شد و تا سال سوم نظری ادامه تحصیل داد. درکنار تحصیل، در مغازه آهن فروشی کار می کرد و مخارج تحصیل خود را تامین می کرد.
 

 
از سیزده سالگی تکالیف دینی خود را انجام می داد. نماز می خواند و روزه می گرفت و بیشتر اوقات در مسجد حضور می یافت. علاقه زیادی به مداحی داشت وکتاب های مداحی مطالعه می کرد. با آغاز انقلاب اسلامی به حرکت مردمی انقلاب اسلامی پیوست. حضور در راهپیمایی ها، فعالیت های شبانه در خارج از منزل و پخش اعلامیه حضرت امام خمینی (ره) از جمله تلاش های وی در دوران انقلاب است. پس از پیروزی انقلاب به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. با عضویت در واحد عملیات سپاه تلاش های مختلفی نظیر تاسیس انجمن اسلامی و کتابخانه و آموزش نیروهای بسیجی را در جهت گسترش حوزه فعالیت بسیج و سپاه به انجام رساند.
 
صادق، درکنار اقدامات عملیاتی و گسترش تشکیلات و فرماندهی نیروها، اساسا نیروی فرهنگی و تبلیغی بود. بعد از شرکت در عملیات فتح المبین، در هجده سالگی با راهنمایی خواهرش از دوشیزه ربابه علائی  که خانواده پدری او در ورامین ساکن بودند و از قبل با هم رفت و آمد خانوادگی داشتند خواستگاری کرد. با کسب موافقت دختر و خانواده او، مراسم ازدواج بسیار ساده و با مهریه یک آینه شمعدان و یک جلد کلام الله مجید برگزار شد. بعد از ازدواج، مکرر به جبهه می رفت.
 

 
خواهرش می گوید: روزی که از جبهه آمد گفتم خانم شما اینجا غریب است. گفت: اسلام غریب تر است. حتی خانه نیمه کاره اش را در روستا رها کرد و از زمان رفتن به جبهه، ساخت آن را پی نگرفت. هنوز دو ماه از زندگی مشترک او نگذشته بود که به منظور مبارزه  با گروهک های ضد انقلاب به سیستان و بلوچستان رهسپار شد و به همراه همسر و فرزندش در خاش ساکن شدند. در این زمان مسئولیت واحد تسلیحات و اطلاعات منطقه ۶ ستاد مرکزی سیستان و بلوچستان را به عهده گرفت و تا ۲۹ آذر ۱۳۶۲ در این سمت باقی ماند. در مدت حضور در این منطقه، چندین بار با خوانین و اشرار منطقه درگیر شد. سپس به گرگان برگشت و مسئول حفاظت زندان بویه در گرگان شد.
 
با شروع مانور قدس به عنوان فرمانده تیپ انجام وظیفه می کرد و در اعزام نیروهای ” طرح لبیک یا خمینی ” به عنوان فرمانده گردان، معرفی و عازم جبهه شد و در مناطق مختلف جبهه ها حضور یافت. زمانی که در گرگان حضور داشت در مسجد محل و انجمن های اسلامی شهر فعالیت می کرد و علاوه بر شرکت در تشکیل کتابخانه درگرگان در برخی مواقع به مداحی درمراسم عزاداری می پرداخت. به خانواده های شهدا و رزمندگان رسیدگی می کرد و در حل کردن مشکلات آنان می کوشید. مدتی فرماندهی گردان حضرت حمزه سید الشهدا (ع) را پذیرفت.
 

 
در اوایل ۱۳۶۳ و در شب بیست و سوم ماه رمضان از ناحیه پا مجروح شد و پس از بهبودی نسبی دوباره به جبهه بازگشت اما بار دیگر زخمی شد. صادق مکتبی، زمانی که فرماندهی گردان حضرت حمزه را به عهده داشت به همرزمانش می گوید: ما در گردان حمزه سیدالشهدا (ع) هستیم. باید همچون حمزه بجنگیم تا در راه خدا به شهادت برسیم. پس از شرکت در عملیات والفجر ۸ به دیدار خانواده رفت. لیکن پنج روز نگذشته بودکه با دریافت پیامی، بی درنگ عازم منطقه گردید. تا اول بهمن ۱۳۶۳ فرماندهی گردان حمزه سیدالشهدا را بر عهده داشت.
از بهمن همان سال در واحد فرماندهی سپاه گرگان به عنوان نیروی حراست مشغول خدمت شد. حدود سه ماه بعد در ۸ اردیبهشت ۱۳۶۴ بار دیگر به سوی جبهه رفت و به خاطر تجربه و سوابقی که در گردان حمزه داشت، فرماندهی این گردان را به عهده گرفت. همواره می گفت: یک فرمانده خوب، فرماندهی است که فرمانبر خوب باشد و از مافوق خود خوب اطاعت کند تا نیروهای تحت امر از او اطاعت کنند. همیشه رزمندگان را به تقوی، خواندن دعا و به مسائل اخلاقی سفارش می کرد. می گفت: زندگی شهدا را مطالعه کنید و از آن ها درس بگیرید.

 
به نیروها سفارش می کرد: دائم الوضو باشید. قبل از نماز قرآن بخوانید تا هنگام نماز بیشتر به خدا نزدیک شوند. صادق حساسیت بسیاری در مورد اموال عمومی و بیت المال داشت. عسگر قلی پور می گوید: روزی پس از انتقال گردان درآخر کار که نیروها همگی رفته بودند صادق به محوطه گردان رفت دو تا قاشق شکسته ولی قابل استفاده و دوتا لیوان و یک کلمن شکسته را جمع کرد و گفت: باید برای همه این ها در نزد خدا جوابگو باشیم. همچنین بعد از عملیات عاشورای ۲ به اتفاق صادق مکتبی و شهید گلبادی نژاد – فرمانده گردان امام حسین (ع) – از محور چنگوله به سمت اهواز حرکت می کردیم، او مطالبی درباره جهاد و شهادت می خواند. موقع برگشتن از اهواز، سر پل کرخه که رسیدیم راننده گفت که پنج لیتر بنزین بیشتر نداریم تلاش کردیم بنزین پیدا کنیم.
در بین راه هر چه بسیجی و سرباز بود سوار کرد و می گفت بچه ها صلوات بفرستید. به این ترتیب حدود سه هزار کیلومتر را با ۴۰۰۰ الی ۵۰۰۰ صلوات طی کردیم تا به مهران رسیدیم. صبوری و شکیبایی از جمله خصلت های بارز صادق بود که در او ملکه شده بود. زمانی که مشکلات به او فشار می آورد آیه ” یا ایها الذین آمنوا استعینوا بالصبر و الصلاه ان الله مع الصابرین ” را قرائت می کرد.” به نماز شب می ایستاد و به طور جدی در ادامه آن اصرار داشت. چند سالی که در سپاه پاسداران بود با حقوق دریافتی از سپاه امرار معاش می کردند.
صادق مکتبی در اول فروردین ۱۳۶۵ به شهادت رسید. جنازه اش به گرگان انتقال یافت و با برگزاری مراسم تشییع در گلزار شهدای امامزاده عبدالله به خاک سپرده شد. از او دختری به نام فاطمه به یادگارماند که هنگام شهادت پدر دوساله بود.

 

 
آنچه پیش روی شماست خاطره‌ای از زبان این شهید بزرگوار به روایت خودش که برای دوستانش تعریف کرده است:
شهید صادق مکتبی که آن زمان فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء بود، یکی از شب ها که در سنگر نشسته بودیم، این خاطره فراموش نشدنی را در حضور «شعبان صالحی» و چند نفر دیگر از بچه ها از جمله بردار اکبر خنکدار تعریف کرد.
شهید مکتبی گفت: هنوز جنگ شروع نشده بود که به منطقه سیستان و بلوچستان اعزام شدیم. عضو رسمی سپاه بودم و سعی می کردم به خاطرموارد امنیتی کمتر از لباس سپاه با آرم استفاده کنم. در منطقه خاش مستقر بودیم. در یکی از شب ها، در یک نقطه کمین، درگیری شدیدی اتفاق افتاد.
آنجا به همراه دو نفر از همرزمانم به دست اشرار اسیر شدیم، آنها  از لحاظ تیپ شخصی از من قدری بزرگ تر بودند، اما من یک جوان نورسته محسوب می شدم.

 

 
چشم های ما را بستند و ما را به نقطه ای نامعلوم بردند. وقتی چشم باز کردم دیدم در یک دخمه مانند، بازداشتگاه محلی اشرار تنها اسیرم. دخمه ای که بی شباهت به یک آشیانه روباه نبود. بوی نامطبوع نگذاشت شب تا صبح چشم روی هم بگذارم.
صبح آمدند و چشم های من را بستند، گفتند می بریم تو را نزد جناب خان، تا تکلیفت را روشن کند.در نزدیکی های اقامتگاه خان که به نوعی مقر شان هم محسوب می شد، صدای ساز و دهل و عروسی می آمد. عروسی آنها یک جوری خاص بود. وارد محفل عروسی خان شدیم. دست های من را از پشت بستند، چشم های من را باز کردند. دو شرور گردن کلفت، سبیل گنده، شبیه به یک یک گاومیش، چاق و بد هیبت در جایگاه مخصوص نشسته بودند.
قلیان خان در قیل و قال عروسی و صدای دهل در هم پیچیده بود. خان بد هیبت، چشم های گنده خاصی داشت، شکل یک گراز وحشی را می ماند. مرا مثل یک بره انداختند جلوی پای خان، خان نگاهی به من انداخت و گفت: تو پاسدار خمینی هستی!

 

 
بعد ناگهان نیم خیز و با فریادی چون ناله یک گاو میشی که در باتلاقی گیر افتاده باشد از ته دل فریاد کشید: پاسدار خمینی، پاسدار خمینی.
هر بار که این کلمه پاسدار خمینی را تکرار می کرد، با شلاق چنان می کوبید روی سرو شانه ام. که انگار یک فیل لعنتی پشتک زده روی هیکلم. بعد در لابلای غیظ و فریاد و کتک کاری اش با صدای بلند«چیزی گفت» که دل من هوری فرو ریخت، فریاد کشید من امروز میخواهم «یک پاسدار خمینی را جلوی پای عروس و داماد قربانی» کنم.
گیج و سرگردان در درون که یعنی چی؟ با خودم در همان لحظه فکر کردم که من برای همیشه در تاریخ ماندگار خواهم شد.
وقتی این حرف را زد گوش هایم سرخ شد. خان گفت: ترسیدی؟ سکوت کردم. یک شرور با یک کلاشینکف روی سرم ایستاده بود با کوچکترین حرکت من با نوک کلاش می کوبید توی سرم. من توی دلم یک آخ می گفتم و بعد لعنت بر خان و دارو دسته اش.
آن روز تازه جنگ شروع شده بود و خان مسرور از تجاوز صدام به کشورمان بلند بلند می خندید و به خودش وعده می داد که چند روز دیگر صدام مهمانش خواهد شد.
من ناخواسته خنده ام گرفت. خان عصبانی شد. جلاد هایش را صدا زد که چشم های من را ببندند تا عروس داماد از راه برسند. مدتی گذشت، عروس و داماد هم از راه رسیدند. جمعیت زیادی آمده بودند، بیشترشان هم مسلح به اسلحه کلاشیکف بودند.
من دیگر ختم خودم را خواندم. خودم را به دست خدا سپردم و گفتم در این غربت، هر چه خودت میدانی… .
با ورود عروس و داماد، چشم هایم را باز کردند و کاسه آب آوردند. آب که آوردند یقین پیدا کردم و ناگهان لب هایم خشک شد. ترک برداشت. مانند یک بره با دست های بسته جلوی پای عروس داماد انداختند، فکر کردم حالا دیگر کار جهان من، اینجا با شهادتم پایان خواهد گرفت.  اصلا نترسیدم، اما تیزی کارد که بر حنجره ام نشست، حس غریبی بهم دست داد، اشک از چشم های من قطره قطره پای عروس داماد روی زمین چکید. زمین خیس اشک من شد، نه از ترس و وحشت، یک حس غریبی دلم را گرفت.

 
صحنه عجیبی نمایان شد، سکوت سنگینی فضا را فرا گرفت. قصاب به موهایم چنگ انداخته، کارد بر گلوی ام، منتظر دستور خان مانده است. ناگهان عروس فریاد کشید، با همان لحن خاص محلی خودشان گفت: من این پاسدار خمینی را می خرم. داماد نگاهی به عروس انداخت. داماد تسلیم شد. خان تسلیم شد، قصاب کارد را از گلوی من برداشت.
من سرم را پائین انداختم. خان دستور داد چشم های من را بستند و عقب یک تویتا انداختند. خان گفت: یک بار دیگر به چنگ من بیفتی تو را آتش می‌زنم. از بلوچستان بیرون برو، بعد مرا بردند و در نقطه ائی کور در منطقه خاش رها کردند. سردار صادق مکتبی، فرمانده گردان حمزه سیدالشهداء(ع) چند سال بعد از عملیات والفجر هشت در هنگام وضو به شهادت رسید.

جام نیوز

  1. معین

    خداوند این شهید بزرگوار را با سیدالشهدا محشور کنند؛ انشاا… شفیع ما در روز محشر باشند

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

بلوطستان | نشریه خبری _ تحلیلی بلوطستان