۱۷ سال از خاموشی دکتر عبدالحسین زرینکوب گذشت! آن قاف نشینِ ادب و تاریخ، مَردِ مردستان اندیشه و قلم، مسندنشین فضیلت و فرزانگی.کودک و کوچک بودم اما همواره نام این همشهری بزرگم را از این و آن می شنیدم، اما از اوایل جوانی غرق در مطالعه ی آثار فاخر و فرهمند او شدم و در پرتو دانش و بینش بیکرانش بالیدم :با کاروان حلّه، دو قرن سکوت، شعر بی دروغ شعر بی نقاب، از کوچه رندان، ارزش میراث صوفیه، تاریخ ایران و… هر کتابش چشم اندازی وسیع به دیدگانم می بخشید تا عمیق تر به تماشای جان و جهانم بنشینم.
قلم متین و ممتاز استاد، نشانگر دو ساحت برجسته ی وجودی اش بود: ساحت محققانه، و ساحت ذوق شاعرانه. نثر و نگارشی فاخر، فاضلانه، متین و موقر آمیخته با جلوه ها و جذبه های هنری.
گستره ی دانش و بینش وی حیرت آور بود، گویی تمامی اقلیم های جان و جهان را درنوردیده و از هر کدام، کاروان کاروان معرفت به ارمغان آورده بود.نخستین بار که در کلاس درس او حاضر شدم، ( در کتابخانه ایشان در خیابان میرزای شیرازی)، انگار عصاره ی تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم را می دیدم، تبلور فرّ و فرزانگی توام با روح اعتدال و استغنا. مثنوی مولوی را از منظرهای گوناگون _ خصوصاً معرفت شناسانه _ تدریس و تبیین می کرد. گاه نیز به عنوان مخاطب آزاد، در کلاس های دوره دکتری ایشان حضور می یافتم و احساس می کردم که لحظه لحظه به عمق و پهنای روحم افزوده می شود. هر کتاب تازه اش را با ولع، می بلعیدم و باز ذهن و روحم وسعت می یافت.
به اعتقادم از میان استادان و محققان نسل دوم ( نسل پس از بهار و دهخدا و قزوینی و…) هیچ کس جامعیت زرینکوب را نداشته و به اندازه ی او در تکوین و تکامل معرفت شناسی ادبی و تاریخی نسل ما نقش آفرینی نکرده است.
شباهنگام بیست و چهارم شهریور ۱۳۷۸ در همایشی ادبی و در جمع دوستان شاعر بودم که خبر درگذشت او را شنیدم. در درونم کوهساران فلک فرسا فرو ریختند و شبم زیر آوار حیرت و حسرت سپری شد. با آنکه درگیر نوشتن رساله دکتری ام بودم، حضور در مراسم تشییع او را بر خود فرض می دانستم. پس خود را به تهران، و سپس به خانه ی دومم، دانشگاه تهران رساندم که قرار بود استاد از آنجا تشییع شود، همانجا که هنوز و همچنان، آکنده از تصور و تموج حضور بهار و معین و نفیسی و خانلری و زرین کوب است… جمعیتی نه چندان درخور شٱن و عظمت استاد زرینکوب، جمع بودند. دکتر مهاجرانی، وزیر وقت ارشاد، ( که رساله دکتری اش را به راهنمایی زرینکوب به سامان رسانده بود) در تجلیل از استاد، سنگ تمام گذاشت و بعد به راه افتادیم. اتوبوس ها جلوی سردر بزرگ دانشگاه، آماده بودند… و اغلب مشایعت کنندگان، همانجا از همراهی بازماندند و سراغ کار و زندگی شان رفتند.
خاکم به دهن که ناچارم اعتراف کنم که در بهشت زهرا، هنگام تدفین و وداع با استاد، صرف نظر از اقوام و آشنایان ایشان، شمار حضار، از تعداد کتاب های زرینکوب، کمتر بود!
از آن همه تاریخ شناس و تاریخ نگار، تنها مسعود بهنود را دیدم که آن زمان هنوز جلای وطن نکرده بود، با همان هیات همیشگی و پیپ گوشه ی لبانش. و از این همه استاد زبان و ادبیات فارسی، چند تنی کمتر از انگشتان دو دست، و جمعی قلیل از دانشجویان دوره دکتری و جمعی قلیل تر از خوانندگان و علاقهمندان آثار استاد.
آری، سهم زرینکوب از تهران ۱۳ میلیون نفری و ایرانِ ۶۵ میلیون آن برهه، همین بود و بس!
و شش ماه بعد، شنیدم که در مراسم تشییع مرحوم فردین، ( سلطان قلبهای دیروزیان و امروزیان ) ، چند خیابان تهران، بر اثر ازدحام جمعیت، دچار راه بندان شده بود.
زرین کوب را آنروز در قطعه ی هنرمندان ( و نه نام آوران) در کنار هنرپیشه ها و خواننده ها و نوازنده های دست چندم، به خاک سپردیم و تمام! و نه، ما خود، تمام شده بودیم که او انگار، تمامیت وجود ما بود. به قول دکتر شفیعی :
باید بکشد عذاب تنهایی را
مردی که ز عصر خود، فراتر باشد!
محمّدرضا روزبه