شما اینجا هستید
یادداشت » آقازاده‌ی ما

چند روزپیش  اتفاقی راهم افتاد به کوچه منزل مرحوم مروجی قبلا  وقتی از آن کوچه رد می شدم همش با خودم کلنجار داشتم که کاش مساحت این ساختمان محقر را می دانستم.!جلوی در حیاط وایسادم.دور سری زدم کسی تو کوچه نبود.فرصت را غنیمت شمردم با خودم گفتم فرصت خوبیه اول عرض ساختمان  را با قدم هایم گم زدم هشت متر بود.!بعدش رفتم طول حساب کنم گام دوم وسوم رو پیمودم که سر وکله رهگذری پیدا شد.وایساد از آن نگا ه های عاقل اندر سفیه خوب سر تا پایم را ور انداز کرد.!شاید با خود می گفت قیافه اش که به دیوانه نمی آید.!؟ کارم را ادامه دادم ده متر و اندی حساب کردم می شود هشتاد و اندی متر. به تعداد سالهای عمر آقا یعنی سالی یک متر این تمام مایملک ومستغلات آقایی بود که هشتاد وپنج سال در این شهرزیست.حی وحاضر تازه پول زمین را هم نداده بود.مرحوم محمد مراد  آزادبخت پدر سردار شهید محمد آزادبخت  بهش هدیه داده بودند.!و پول خشت وآجر آن را هم متدینین و نماز خوان های مسجد جامع روی هم گذاشته بودند تا سر پناهی برای شیخ نجیب و دوست داشتنی شهر بسازنند.هرچند اگر دست خودش بود نمیذاشت اما دیگر عهد وعیال هر روز نق می زدند که شیخ فکر جایی برای بچه های قد ونیم قدت باش. محمد و محمود و احمد و حمید دیگر خوب وبد و تشخیص میدن رضا  هنوز ته تغاری بود. بعد از ترک خانه واقع در خیا بان هفده شهریور که نصفش را داد پسر بزرگش محمد که بفروشد وسهم خود را بردارد شیخ بی منزل ماند. حاج توکل جایدری از کاسب های خرم آبادی شهر که یکی دو دهنه دکان در روبروی مسجد جامع داشت و یک باب ساختمان محقر سقف چوبی در کنارشان که بلا استفاده مانده بود.واسه اینکه کار رفت و آمد شیخ به مسجد جامع آسان کنه خدمت شیخ رسید وپیشنهاد داد که دستی به سر وصورت ساختمان می کشد به این جا نقل ومکان نماید.شیخ به شرط اجاره پذیرفت. شیخ وعهد وعیال چند سالی ساکن شدند. و کار شیخ ومسجد رفتنش هموار گردید. تا اینکه مرحوم محمد  مراد آزادبخت از بستگان خانمش و دایی آقا حامد کوچکترین آقا زاده شیخ با اصرار خواست هرچه زمین می خواهد از زمین هایش متر کند و قبا له نماید.اما شیخ با اکراه اما اصرار دوستان مسجدی اش بله را گفت وهشتاد متر مربع را برایش متر کردند. دو سه اتاق کله  کتابی به سبک قدیم  با خشت وچوب برایش ساختند.وتمام فرزندان شیخ در این سه اتاقی جا گرفتند.سالها گذشت بمباران شهر و زلزله حسابی تکانده بودش زهوارش در رفته بود وبیم آن می رفت که آوار شود.تا اینکه چشمش شیخ نیاز به جراحی پیدا کرد محمود آقا که جراح قابلی بود پدر را برد اسلام آباد غرب وکرمانشاه تا عملش کند.زیر زیرکی با حاج ابراهیم هادیان تماس گرفت تا خانه پدر را بکوبد و با آهن وسیمان ساختمان را از نو بسازد.آقا محمود آنقدر شیخ را نگهداشت تا کار ساختمان تمام شود.چون می دانست پدر بفهمد اجازه نمی دهد.! عجله ای همین ساختمان امروزی را ساختند.و شیخ که برای شهر بی قراری می کرد با زگشت اما ساختمانش عوض شده بود شروع کرد به انتقاد از بانیان کار که ساختمانش چه عیبی داشت که خرابش کردید.! سعی کنیم خانه آخرتمان را سفید کنیم .!هرچه کردند سفیدکاریش که مانده بودتمام شود اجازه نداد همان گل وگچ باقی ماند. دراین ساختمان نقلی   شیخ اتراق کرد با تمام عظمتش وفرزندانی که یکی چشم پزشک قابلی شده بود واحمد آقا و آقا حمید پس از گذراندن جامع المقدمات وصرف ونحو نزد پدر رفتند  دنبال طلبگی خود به قم تا طلبه شوند ورضا هنوز پایش پیش پدر گیر بود.از همان اوایل انقلاب مشق رفتن به حوزه را می کرد. انقلاب که شد آقا زاده های شیخ که ملبس به لباس روحانیت شده بودند.آقارضا دوره راهنمایی بود که انقلاب شد.نوجوان ترکه ای ونورانی معلمی داشتیم بنام آقای محمد رضا میناگر توی مدرسه محمد معین جای امروزی اداره آموزش وپرورش که انقلابی مسلمانی بود از اهالی نهاوند یا بروجرد دینی درس می داد وقتی می آمد کلاس کلاس حال وهوایی دیگر داشت از حلال وحرام می گفت.قرآن درس می داد پس از درس می دانست آقا رضا پسر شیخ شهر است وقرآن را بلد است بدون لکنت بخواند. رو می کرد به آقا رضا که با صوت قرآن بخواند.وآقا رضا هم با صوت زیبایش همه را میخکوب می کرد. پسر شیخ شهر از همان اول با دیگر بچه ها فرق داشت.!اهل هیچگونه شیطنت دوران نوجوانی نبود همیشه لبخند روی لبانش بود.اذیتش هم که می کردند لبخند می زد.!قیافه اش هم مثل آخوند ها بود پیرهنی سفید ویقه آخوندی که تا دکمه آخرش را می بست.با چند تا از بچه محله هایش که یکی دو نفر بیشتر نبودند اخت بود.شیخ هادی قبادی کنونی همسایه دیوار به دیوارشان  و شهید اسماعیل هادیان  که پدرش از یاران پا به رکاب شیخ شهر بود ومرتضی دیناری  پسر حاج علی اکبر رفیق قدیمی پدرش که دست کمی از آرامی او نداشتند.سوم راهنمایی تمام کرد از دبیرستان عزم کرد شیخ شود.! او هم پای جای پای احمد وحمید گذاشت.حالا آقای شهر سه شیخ جوان داشت ویک چشم پزشک و آقا محمد که پاسدار شد ودر جبهه شهید.

خیلی کسان نمی دانند که آقای شهرشان  پدر شهید است جز عده کمی از قدیمی های شهر . آقا زادگانش رخت خویش از خانه محقر پدری بیرون کشیدند وهرکدام دنبال کار خود رفتند.محمود آقا در اسلام آباد مطب زد و شیخ از اصیل ترین خانواده های شهر دست دختری را برایش گرفت.دختر عزیز دردانه  فتح ا..خان غضنفری

که مردی فهیم ودانا ومتدین بود. پسر امان خان حاکم کوهدشت وبرادر کوچکتر علیرضا خان  احمد آقا هم دختری از شیخ های خارج از کوهدشت آقا حمید هم دختری از اقوام پدر و آقا رضا هم با مراوده ای که اهالی سوری لکی و طلبه های آنجا با او داشتند پدر آستین بالا زد واز خانواده نجف که شیخی بی عبا وعمامه بود دختری را به نکاح شیخ رضای جوان در آوردبا  یک جلد کلام ا.. مجید ومهری معلوم در حد ی  معمول ومرسوم.

آقا زاده احمد دهه شصت پس از برادر زاده پدرش آشیخ محمد کریم مروجی شد امام جمعه کوهدشت و پس از چند سال این منصب را رها وعازم  قم شد تا تحصیلات خود را تکمیل نماید و جدای از حوزه نیم نگاهی هم به تحصیلات دانشگاهی داشت. تلفیق علوم حوزوی و دانشگاهی از او دانشمندی ساخت که زبانزد محافل علمی وحوزوی  گردید.تدر یس در دانشگاه و مراکز علمی وتحقیقاتی از او چهره ای برجسته ساخت. ونهایتا مردم لرستان آقا زاده  بروجردی نسب را روانه مجلس خبرگان نمودند. آقا حمید هم مثل برادر بزرگتر بیکار ننشست.حوزه ودانشگاه  محل رفت و آمدش شد. حاج رضا  هم سنت برادران را پیش گرفت.این آقا زادگان شریف ونجیب مانند پدر از سیاست دوری می کردند. نهایت تلاش را داشتند که با صاحبان قدرت  ثروت مجالست نکنند.با وجود اینکه تمام اسباب ورود به این عرصه را داشتند اما چون در مکتب پدر ملا شده بودند سعی کرده خود را به کانون های قدرت نزدیک نکنند. مانند دیگر آقا زادگان نه نام پدر را آلوده ساختند ونه از دولت سر آقا کیسه ای بدوزند و مقام ومنصبی را چنگ زنند. نه زد وبندی با قدرت کردند ونه رانتی و لقمه ای چرب ونرم از سفره رنگین انقلاب بر گرفتند. نه چون نو دولتان بی رگ وریشه که از صدقه سری انقلاب  به آلاف والوفی رسیدند و چون ترکان غارتگر سفره را دریدند و به یغما بردند. با مردم و بیت المال نا نجیبی نکرده اند. آقا زاده های اصیل ونجیب  ما پدر را پل رسیدن به مال ومنال وقدرت ومقام قرار ندادند.فضل  وتقوای آقایشان را به رخ دیگران نکشیدند تا از عبای وعمامه او برای خویش لباسی فاخر بدوزند. محراب ومنبر شیخ را دستاویز چنگ زدن به زخاروف دنیوی قرار ندادند.سر سفره ای بزرگ شده اند که ساده وبی آلایش برکتش نان حلال شیخ بوده که بی بسم ا..لقمه دهن نگذاشته اند.لقمه شبهه نخورده اند تا گوشت وخون واستخوانشان با آن روییده شده باشد.

حرام خواری برخی آقا زادگان که اصل ونسب واصالتشان بی رنگ ورمق تر ازآن است که  می نمایند وتفاخر میکنند چنان کرده که هر آقا زاده ای چون آقا زاده ما را عار وننگ آید که آنان را هم عنان خویش بحساب آورند.آقا زاد ه های ما بی اعتنا به این همه ناز وتنعم که آن بی فضلان کم مایه از قبل آقای خویش می نمایند زهد وتقوای پدری را پیشه خویش کرده اند. فرزندان شیخ ما نه مالی اندوخته اند ونه  برای مقامی به هر لطایف الحیلی دست زده اند.عزت و آبروی  هشتاد ساله پدر را بنچاق بالا نشینی در  مجالس اصحاب قدرت وثروت وجه المصالحه قرار نداده اند.هرچند آبرو وعزت  پدررا مایه فخر ومباهات خویش می دانند. عزت وآبرویی که خدایی است.امروز آوازه آقا و آقا زادگانش حصار تنگ طرهان ولرستان را شکسته و چنان این بیت در دل مردم جا خوش کرده که آنان را نماد آقا زاده گی به معنی اصلی و واقعیش می شناسند نه نسخه بدلی آن که نودولتان تازه بر اسب واستر نشسته ای اند  که از  سواری الاغی پیر وفرتوت هم عاجز وناتوان هستند. شیخ رضا و اخوان فهیم وفرهیخته اش عزیز چشم این مردم اند و همین پاکی ونجابت واصالت است که آقایشان به اندازه امام زاده ای زایر و ارادتمند دارد. وخودشان هم تجلی پدری هستند که هشتاد سال با این مردم زیست وجز نیکی ونیکویی وسخن خدا برای مردم نگفت و نخواست.

رضا آزادبخت؛ بلوطستان

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

بلوطستان | نشریه خبری _ تحلیلی بلوطستان