شما اینجا هستید
تاریخی » شیــخ‌الـــــــعشایر و طــــبیب دوار

اشاره: فکر این‌که پس از ۵۸ سال از درگذشت شخصیتی بزرگ که ته ته اجدامان بهم می‌رسد یعنی «مومه‌وند» و فرزندانش میربگ و نورعالی و آزادبخت. یکی چو منی از کُره‌پای آزادبخت از تیر و تَرکه‌ی تُرکه‌میر آزادبخت موموندی، یادش بیاید که بایستی از یکی از مفاخر ایل بزرگ موموند تجلیل و تکریمی نماید، بر می‌گردد به گفت‌وگوی نا تمام من و معلم و استاد عزیزم حاج علی‌محمد محمدی نوه‌ی آیت‌اله العظمی شیخ فرج‌اله کاظمی موموندی.
این عزیز سفرکرده از سرفروتنی و تواضع هیچ‌گاه نخواست از دولت سری پدر بزرگش شناخته شود! چون شناخته شده بود.
اما چون عرض کردم قصد دارم در باره‌ی آیت‌اله مطلبی قلمی نمایم جسته و گریخته مطالبی شفاهی برایم نقل کرد؛ اما بیماری کرونا این گفت‌وگو را ناتمام گذاشت. درست چلهم درگذشتش جناب آقای حسن کاظمی موموندی برادر زاده‌ی آیت‌اله مطالبی چند از زندگی‌نامه آیت‌اله در اختیارم گذاشت. بسیار بسیار جا دارد که گله و انتقاد نمایم از متولیان فرهنگی استان‌های لرستان و کرمانشاه از اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی تا استانداری و حوزه‌های علمیه این دو استان که پس از چهل‌وسه سال از انقلاب اسلامی مراسم نکو داشت و تجلیلی شایسته از این شخصیت بزرگ به عمل نیاورده‌اند.
اگر این بزرگ‌وار متعلق به استان دیگری بود عکس و تمثالش در ورودی آن استان و شهر آویزان می‌کردند و داد می‌زدند: آهای ره‌گذران! این آیت‌اله العظمی هم‌شهری و هم‌ولایتی ماست و به آن می‌نازیدند. اما افسوس از غفلت و بی‌آگاهی و بی‌خیالی ما!

همه چیز از آن جا آغاز شد که شیخی غریب و وارسته که از سفر دور و دراز عتبات باز گشته بود در مسیر عبورش سر و کله اش در روستای «گُل‌باغی» دلفان پبدا شد نشانی منزل «شه‌مرادخان» بزرگِ روستا را گرفت و یک‌راست میخ‌طویله الاغش را کوبید وسط حیاط گل‌وگشاد «خان». خورجینش را از روی شانه الاغش را برداشت و با استقبال شه‌مراد خان وارد منزل گردید. توی خورجین شیخ کتابی بود به نام «معراج السعاده» ملا احمد نراقی وقتی خوب گرد و غبار سفر را با آب زلال روستای گل‌باغی صفا داد و دست‌نمازی ساخت و دوگانه‌ای گزارد.
نمی‌دانست جوانی که تازه موی بر چهره‌اش روئیده رفتار او را زیر نظر دارد. فرج‌اله جوان مجذوب چهره‌ی نورانی و نماز خواندن شیخ شده بود، چهره‌اش حالت خاصی داشت! شب شام و چایی که خورده شد شیخ خورجینش را گشت و کتاب را بیرون کشید و شروع به خواندن کرد. فرج‌اله جوان چهار زانو به رسم ادب مقابلش نشسته بود. شیخ کمی با او سخن گفت. فرج‌اله جوان تا کنون کتاب شیخی نخوانده بود.
خیلی دوست داشت ببیند داخل کتاب چی نوشته شده، هی نیم‌نگاهی به کتاب می کرد اما رویش نمی‌شد به شیخ بگوید. اما شیخ به این نگاه ملتمسانه پی برده بود.کتاب را به رسم هدیه به او داد. چون زمینه را در او دید به او سفارش کرد برود آخوند شود.! اما فرج‌اله نمی‌دانست چطوری برود آخوند شود. شیخ به او گفت که به عتبات برود و در حوزه‌های آن‌جا درس بخواند «خان زاده» جوان عزمش را جزم کرد که برود عتبات دنبال طلبگی، وقتی موضوع را با پدر در میان گذاشت عین اسپند شد روی مجمعر آتش. انتظار داشت پسرش مانند پسران آبادی عصای دستش باشد.
فرج‌اله شبانه از گل‌باغی گریخت تا ملا شود! وقتی پدر و پدربزرگش فهمیدند آبادی را خبرکردند! چند سوار مسلح را به تعقیبش فرستادند تا کَت بسته بیاورندش.هنوز چند فرسخی دور نشده بود که او را آوردند! پدربزرگش دستور داد او را در بالای تپه دور از آبادی به غل و زنجبرش بکشند تا هوای شیخ شدن از کله‌اش بپرد.! اما مادر نالان و گریان دزدیده به دور از چشم شوهر و پدرشوهر به رعایا خانه غذا می‌داد تا به فرج‌اله برسانند که از گرسنگی تلف نشود. چند روز بعد به چند نفر از هم‌شیره‌هایش که فرج‌اله را بزرگ کرده بودند سپرد تا زمینه رهایی و فرارش را فراهم سازند.
فرج‌اله خود را به هرسین رسانده و به کرمانشاه می‌رود دنبال قافله‌ای می‌گردد تا عازم عتبات شود. سرانجام قافله‌ای پیدا می‌شود و برای این‌که شناخته نشود شیخ نشده عمامه شیخی بر سر می‌نهد! و دنبال قافله راه می‌افتد، با هر جان کندنی که شده خود را به کربلا می‌رساند.
نه پولی داشت نه قوم و خویشی و نه آشنایی تا پولی از او قرض کند. به‌ناچار خان‌زاده دلفانی به کارگری پرداخت. تا این‌که روزی برای کارگری به خانه میرزا«محمدتقی شیرازی» از مراجع تقلید آن زمان می‌رود. وقت نماز که می‌شود فرج‌اله دست از کار می‌کشد و مشغول نماز می‌شود. آیت‌اله این صحنه را که می‌بیند پیش او رفته و جویای احوالش می‌شود وقتی می‌فهمد که فرج‌اله طلبه است و از عسر و حرج به کارگری می‌پردازد، او را شهریه بگیر خود می‌کند و مقلد او می‌شود.
آیت‌اله که به سامرا مهاجر می‌کند. و او در میان شاگردان آیت‌اله از دیگران ممتاز می‌گردد. و مورد توجه آیت‌اله قرار می‌گردد. چندی بعد مرجع تقلیدش رحلت می‌کند و طلبه جوان به دنبال اساتید بنام به نجف می‌رود و در حوزه علمیه نجف مشغول به تحصیل می‌شود.
در نجف اساتیدی را درک می‌کند که هرکدام نادره دوران و یک‌تا و بی‌همال اقران خویش بودند.
«عارف واصل و بنام آقا سیدعلی قاضی همدانی، کاشف‌الغطا،‌ آخوند خراسانی، میرزای نائینی و ابوالحسن اصفهانی که سه نفر آخری از ره‌بران نهضت مشروطیت در ایران به شمار می‌روند. کم‌تر روحانی پیدا می‌شود که این‌قدر خوش‌شانس باشد که هم‌زمان شاگرد این بزرگان بوده باشد و از محضرشان تلمذ کرده باشد. این از شانس خوش فرج‌اله بود که در چنین عصری زیسته و از چنین اساتید سترگی بهره جسته است. آیت‌اله العظمی بروجردی مرجع تقلید مشهور هم از چنین شانسی برخودار بوده است چون هم شاگردی و هم حجره‌ای شیخ فرج‌اله بوده است. و رفاقت چندین و چند ساله طلبگی داشته‌اند. وقتی کسی از شیخ فرج‌اله می‌پرسد که: یا شیخ مقام علمی شما بیش‌تر بود یا آیت‌اله بروجردی؟ شیخ در جواب گفته بود: کاکه گیان من و آیت‌اله وقتی مباحثه می‌کردیم «گا پلکی» می‌کردیم گاهی او منو زمین می‌زد گاهی من او را!
مراتب فضل و تقوای او چنان در نجف بالا می‌گیرد که شیخ روستای گل‌باغی و خان‌زاده‌ی طایفه‌ی میربگ دیگر آن طلبه غریب و تنهایی نبود که برای سد جوع و فرار از گرسنگی کارگری می‌کرد تا جان بگیرد!
او دیگر از شاگردان ارجمند و فاضل مراجع عظام تقلید نجف شده بود و از محارم سفر حضر و گرمابه وگلستان حضرات شده بود. «صدیق مصدق» لقبی بود که از طرف عارف نامی سیدعلی قاضی به او داده شد. لقبی که عارف کاملی چون قاضی بی‌دلیل و برهان شرعی و حجت عقلی خرج کسی نمی‌شد؛ از نوع ول‌خرجی‌های دربار قاجاری نبود که القاب پر طمطراق و طنطنه مرسوم آن زمان نظیر «الدوله‌ها» و «السطنه‌ها» را در عوض پیش‌کشی پُر چرم و چلیقی به هر رجل بی‌هنر و عاری از فضل و دانشی سنجاق می‌کردند.
زمانی که آن مراجع تقلید تصمیم گرفتند و تکلیف شرعی بر گرده شیخ نهادند تا به ایران و به‌خصوص طوایف ساده دل لرستان و کرمانشاه باز گردد در نامه‌ای به مردم این مناطق شیخ را «هدیه الهی» و امانتی از طرف حضرت ولی‌عصر«عج» معرفی می‌کند.


شیخ با استقبال گرم مردم غرب کشور به ایران باز می‌گردد. در زادگاهش دلفان و شهر نور آباد مردم این منطقه با قربانی کردن هفت گاو، هفت گوسفند، هفت سوار مسلح با ستره و سرداری‌پوش قی‌قاج کُنان و هفت دسته ساز و دهل به نماد هفت طایفه‌ی اصلی دلفان؛ میربگ، نورعالی، ایتیوند، اولادقباد، کاکاوند، کرمعلی و کولیوند «روله بجم» به استقبال شیخشان می‌شتابند، رسمی که تا آن زمان برای هیچ‌کس انجام نشده بود.
ایلات و عشایری صاف و بی‌غل و غش، زحمت‌کش و قانع با عقیده‌ای پاک و زلال و عمیق به پروردگار و ائمه‌اطهار (س) که برای خدایشان هر چه داشتند، در طَبَق اخلاص می‌گذاشتند. سرمایه ناچیز خود را که گاه گاو و گوسفندانی بود را نذر ائمه اطهار (س) می‌کردند. این جماعت صاف و صادق چیز کمی از احکام شرعی و دینی بلد بودند. بسیاری از خرافات و رسوبات و انگاره‌های جاهلی بر زندگی ساده و بی‌پیله‌اشان پیله کرده بود. شیخ آستین همت بالا زد، تا احکام شرعی را یادشان دهد، خورجینش را بر داشت و قرآنی را که از بس ورقش زده بود شیرازه‌اش از هم پاشیده بود و صفحاتش بادکرده بود. (همین قرآن بعدها قسم اول و آخر این طوایف شد.) همراه با سجاده نمازش و آفتابه‌ای جهت تطهیر و آموزش وضو ساختن؛ شیخ شد مصداق «طبیب الدوار یدور طبه» پزشک و طبیبی که به‌جای آن‌که بیمار نزدش بیابد.
او می‌گشت و بیماران را پیدا می‌کرد. سیاه‌چادر به سیاه‌چادر طایفه به طایفه انگار نه انگار شاگرد سیدعلی قاضی و علامه نایینی و کاشف‌الغطاء و… و هم‌درس و هم‌طراز آیت‌اله بروجردی بوده، ساده چون مردمانِ یک‌رنگ میربگ، معتقد چون ایتیوندها، باسخاوت چون نورعالی‌ها و صمیمی به صمیمیت کرم‌علی‌ها، به پاک‌دلی کولیوندها متین چون؛ کوچیل، سیاه‌چادرهای اولادقبادها و کاکاوندها…عشایر ساده‌دلی که سر سفره سادگیشان جز عطر بوی نان ساجی و روغن‌حیوانی و دوغ خَس! و غلیظ چیز دیگری نبود.
اما پر از برکت و طعم و مزه که تا بیخِ دندانِ مهمان گیر می‌کرد و این چنین شد که شیخی که اگر در نجف می‌ماند، در آینده می‌توانست هم‌طراز آیات عظام تقلید آن سامان شود یا دست‌ِکم آیت‌الهی شانه‌به‌شانه هم‌حجره‌ایش آیت‌اله بروجردی. اما تکلیف داشت و تقدیر چنین بود که طبیب دوار در میان مردمانی باشد که عقد نکاح زنانشان نیم‌بند و توجیه شرعی و قانونی نداشت. نه آخوندی یا سید و روحانی تا صیغه نکاح آنان را شرعاً جاری سازد نه دفتر و دستک و محضری تا ازدواجشان را ثبت. ملای چند روستای آن طرف‌تر با خواندن آیه‌ای و سلام و صلواتی دستشان را در دست هم‌دیگر می‌گذاشت و تمام زن و شوهر می‌شدند.نمازشان راز و نیاز بی‌آلایشی بود که در وقت مصیبت و بی‌کسی صادقانه و بی‌ریایی بود گاو و گوسفندان خود را قربانی معبود یکتای خود می‌کردند.
با زبان الکن و اندیشه پاک هر کسی به شیوه خویش حمد و ثنای او می‌کرد. بی‌هیچ ترتیب و آدابی درست چون داستان موسی و شبان مولوی «قل هو و الله احدشان» آن بود که بر زبانشان می‌گشت نه آنی که می‌بایست باشد! والضالین‌شان نه آخوندی کش و مد دار و نه ته‌حلقی غلیظ آب‌دار نه وسواس شکیات نماز را داشتند و نه هول ترتیب ارکان وضو و نماز از نجاسات و مطهرات و محرمات آن را می‌دانستند که عقلشان فتوی می‌داد! بماند به مباح و مستحب و مکروه که آخوندها و اهل تشرع با وسواس و احتیاط رعایت می‌کردند که چیزی از آن دست‌گیرشان نمی شد.
گویند: جماعتی از این گیوه به پاهای ساده و بی‌ریا و تازه نماز آموخته جهت کاری نزد آیت‌الله بروجردی می‌روند. یک‌راست با گالش‌های خود تا محراب و منبر او پیش می‌روند، آیت‌الله هاج و واج از دیدن این جماعت، وقتی می‌بیند از دست‌پروردگان دوست و هم‌کلاسی قدیمی او شیخ فرج‌اله هستند، بعد از شنیدن حرف‌هایشان و بر آوردن حاجاتشان به هم‌کلاسی خود می‌نویسد: یا شیخ در کنار آموزش نماز آداب به مسجد رفتن را هم آموزش دهید! شیخ در جواب آیت‌الله می‌نویسد: حضرت آقا! من تمام سعی و تلاشم را کرده‌ام اینان را به مسجد بکشانم لطف فرموده شما در مسجد گیوه‌هایشان را از پایشان درآورید! «شیخ» به میان چنین مردم پاک و صادقی آمد تا احکام و شرعیات نشانشان دهد.
ابتدا از نماز خواندن آغازید که پیش شرطش وضو ساختن بود، همان آفتابه همیشه همراه شیخ وسیله آموزش شد. تعلیم قرائت سوره‌های حمد و توحید برای این جماعت لک‌زبان که فقط زبان مادری خود را می‌دانستند سخت بود اما شیخ همان قرائت من‌درآوردی راکه بر زبانشان می‌گشت قبول می‌کرد و طیب‌الله می‌گفت تا فراری نشوند.!
شیخ عده‌ای از جوانان مشتاق و مستعد را که نماز و احکام شرعی یادشان داده بود میان طوایف می‌فرستاد تا کمک‌حالش باشند اینان مسله‌دانان شیخ بودند در میان طوایف طرحی که هم اکنون به عنوان طرح هجرت در حوزه‌های علمیه اجرا می‌شود. یعنی فرستادن طلبه‌های جوان به نقاط دورافتاده برای آموزش احکام شرعی و دینی معروف‌ترین این مساله‌دانان شیخ در میان طایفه ایتیوند دلفان عبارت بودند از: شیخ نظرعلی صدیقی و شیخ باوه‌عزیز صدیقی و شیخ لالی مرادی و شیخ مقصود مقصودی و بهرام خان صادقی… شیخ چنان در دل و جان این مردمان قرار گرفت که حکم مراد و مریدی داشتند و چنان به او ایمان و اعتقاد یافتند که قول و عملش برایشان فصل‌الخطاب بود؛ به‌طوری‌که سالی اندر هرسین خشک‌سالی افتاد و چشم آسمان بر زمین بخیل گشت. خلایق مضطرب و نالان نزدش آمدند تا دست به دعا بر دارد شاید خداوند به حرمت او گشایش و فرجی نماید!
شیخ که پای در گِل مانده این جماعت را دید وضو ساخت و قرآنش را زیر بغل زد. به همراه آنان صغیر و کبیر سر به صحرا گذاشت دستار از سر بیرون کشید و سجاده گسترانید و با تضرع و زاری دست به آسمان بلند ساخت که: یا کریم! یا ارحم الراحمین! بنده گنه‌کارت به نیاز آمده این جماعت صاف و صادق تو از سر صدق و صفا و اعتمادی که به این حقیر سرا پا تقصیر دارند کشان‌کشان مرا به درگاهت کشانده‌اند شاید گوشه چشمی از ره ترحم و لطف و بذل عنایتی از سر کرم و رحمت به عائله و نان‌خوران سفره سخاوتت نموده و دستان به دعا و تضرعمان را گرفته و بارانِ رحمت بی‌حسابت را بر سرزمین تشنه‌امان بباران که تو بر هر کاری توانایی یا رب!
شیخ تمام آبرویی چندین و چند ساله‌اش را به میدان آورده و روی دایره ریخته اگر کم‌ترین عزت و آبرویی نزد تو دارم ترا به عزتت قسم اعتماد این جماعت ساده دل را به این بنده گنه‌کار مگیر خدایا: خودت خوب می‌دانی که چه خون دل‌ها با این جماعت خورده‌ام تا آنان را به درگاهت آویزان نمایم اعتقاد و اعتماد این مردم را نسبت به من متزلزل مساز.
خدایا: از این‌جا جنب و تکان نمی‌خورم تا دعای من و یارانم را مستجاب ننمایی! خدا استغاثه شیخ و یاران صاف و صادقش را شنید، چند ساعت بعد سرتاپای او و یارانش را خیس آب نمود! هنوز پس از شصت سال این اتفاق حیرت‌آور در یاد و خاطر معمرین هرسین ماندگار است. ماندن شیخ در میان عشایر مانع آن نبود که از اوضاع و احوال سیاسی و اجتماعی کشور غافل باشد، در تهران آیت‌اله مدرس هر روز در مجلس یقه رضا شاه را می‌چسبید و علناً بر او می‌تاخت. رضا شاه می‌دانست که این سید لاغر و سیاه‌سوخته اصفهانی چه نفوذی در میان مردم دارد. کج دار و مریز سعی می‌کرد کاری نکند که به پر قبای سید بر بخورد و مایه دردسر شود.
شیخ نترس لک لرستانی، رابطه حسنه‌ای با سید درچه‌ای و اصفهانی داشت و مکرر با پیغام و پسغام با او در تماس بود.
شیخ در ملاقاتی با مدرس ضمن تشریح قدرت رزمی عشایر منطقه غرب کشور به او اعلام می‌کند حاضر است که سپاهی از آنان فراهم آورده و به تهران اعزام نماید تا علیه با رضا شاه قیام نماید. حتی برای محکم کردن این هدف با عبدالحسین خان ابوقداره والی پشت‌کوه -ایلام- ملاقات می‌کند و هم‌شیره خود را به عقد پسر والی در می‌آورد نتیجه این وصلت خان و شیخ پسری است بنام اسداله خان ابوقداره که در سال‌های آغاز نهضت امام خمینی( ره) فرماندار قم بوده و این فرماندار که نسب از دو نیک پی داشت، رابطه حسنه‌ای با آیت‌اله العظمی مرعشی نجفی داشت و آیت‌اله می‌دانست که اصل و نسب او از کجاست.
یک سر خان قدرت‌مندی در غرب کشور سر دیگر آیت‌اله زاده‌ای که در بخشی از ایران و عتبات شناخته شده بود. این فرماندار هر وقت خطری متوجه انقلابیون می‌شد گره‌گشا بود. زمانی از تهران دستور می‌رسد که منزلی را که آیت‌اله خامنه‌ای و آیت‌اله رفسنجانی اجاره کرده‌اند و اعلامیه‌هایی امام خمینی که از نجف می‌رسد، در آن‌جا تکثیر می‌شود، مورد تفتیش قرار گیرد فرماندار به فرزند آیت‌اله و پسر دایی‌اش شیخ علی کاظمی اطلاع می‌دهد که به آقایان بگو: سریع منزل را تخلیه نمایند. آیت‌اله مرعشی همیشه در باره او می‌فرمود: آقای ابوقداره از اهل بیت ماست. چه کسی فکرش را می‌کرد همین شیخ مساله‌دان عمامه از سر بر گیرد و عبایش را از تن در آورد و تک و تنها راه بیفتد به تهران برای ترور رضا شاه کسی که نامش لرزه بر تن هر کسی می‌انداخت، گاری چرخی بخرد و مقداری پیاز و سیب زمینی روی آن بریزد و چرچی شود و رفت و آمد رضاشاه را زیر نظربگیرد تا به وقتش کارش را بسازد. چون مدرس از نیت او با خبر می‌شود زمینه را خطرناک می‌داند و او را از این کار باز می دارد. شیخ سر خورده از ترور به منطقه و میان عشایر بر می‌گردد و چون غلات شیعی در بسیاری از اعتقادات مردم خرافات و موهومات رخنه کرده بودند به مبارزه با این خرافات می‌پردازد. او با دلایل عقلی و حجت شرعی به رد این اوهام و خرافات پرداخت. تا این‌که رضا شاه تبعید و محمدرضا جانشین او شد. جریان ملی شدن صنعت نفت و تشکیل (فداییان اسلام) یک بار دیگر شیخ ماجراجوی گل‌باغی را وارد مبارزات سیاسی کرد.
با قتل احمد کسروی و عبالحسین هژیر و سرهنگ رزم آرا فداییان اسلام تعقیب قرار گرفتند. نواب صفوی می‌خواهد به عتبات بگریزد به کرمانشاه می‌آید. نشانی آیت‌اله کاظمی را به او می‌دهند که در گل‌باغی دلفان است. پُرسان پُرسان در گل‌باغی او را می‌یابد.
چند روزی مهمان شیخ می‌شود و افکار و اندیشه‌هایش را با شیخ در میان می‌گذارد. شیخ نترس دلفانی حمایت خود را از این روحانی جوان ماجراجو اعلام می‌کند، حتی به پیشنهاد می‌کند تا عشایر منطقه را مسلح کرده به یاری او بفرستد. نواب که خود و یارانش تحت تعقیب هستند اوضاع را مناسب نمی‌داند. چند روزی که مهمان شیخ است به تیراندازی و سوارکاری در گل‌باغی مشغول می‌شود تا ببیند چه پیش می‌آید.
استاد آیت‌اله محمدجواد حجتی کرمانی از مبارزین اولیه انقلاب هر وقت یک دلفانی یا لرستانی را می‌بیند همواره شجاعت و همراهی آیت اله کاظمی در هم‌راهی با نواب و فداییان اسلام می‌ستاید. از جمله در ذکر خیری که از مرحوم آ شیخ علی کاظمی می‌کند گریزی هم به مبارزات ابوی بزرگ‌وارشان در روزنامه اطلاعات می‌کند.
سرانجام این طبیب دوار پس از چهل-پنجاه سال تلاش و تقلای دینی برای ارشاد و هدایت مردم و آموختن احکام دینی و شرعی به چهل‌هزار نفر از ایلات و عشایر لرستان و کرمانشاه سفری به عتبات می‌کند. تا ضمن دیداری با علما و مراجع کربلا و نجف و زیارت مرقد مطهر آنان به دنبال مرگ خود هم برود‍! عارف وارسته قصه زمان رحلت خویش را می‌دانست!
چون «داسِ مه نو» اجل را در «مزرعه سبز» خویش نزدیک دید غسل کرد، به زیارت سیدالشهد(ع) رفت به خانه که برگشت به دوستان و رفقا گفت: وقت رفتن است! رو به قبله دراز کشید و مشغول دعا و استغفار گردید؛ تا این‌که مرغ روحش کالبد جسم خاکی اش را شکست و در تاریخ ۲۴/۱۲/۱۳۴۱به ملکوت اعلی پیوست.
پیکر مطهرش را به نجف اشرف بردند و در قبرستان وادی‌السلام به خاک سپردند. ایلات و عشایر لک سلسله و دلفان و هرسین و صحنه و کنگاور و بیستون و کرمانشاه و کوهدشت همواره قدر دان و قدر شناس این عالم ربانی بوده‌اند.
نشان به این نشانی که هر وقت شخص از این خاندان در امور سیاسی و اجتماعی اعلام حضور کرده جانانه او را مورد حمایت و پشتیبانی قرار داده‌اند. فرقی هم برایشان ندارد اصلاح‌طلب باشد یا اصول‌گرا همین که رگ و ریشه‌اش به این شجره طیبه یعنی حضرت آقای شیخ فرج‌اله پیوند خورده باشد کافی است.
وقتی برادر شیخ فقیه وارسته آیت‌اله شیخ محمدرضا کاظمی موموندی کاندیدای مجلس خبرگان شد ایلات و عشایر هرسین و صحنه و کنگاور و بیستون و کرمانشاه(کاکه) خویش را در حلقه گرفتند و آراء خویش را بنامش زدند. یا وقتی دیگر فرزندش شیخ علی کاظمی موموندی تمام سلسه و دلفان یکی شدند و او را ره‌سپار مجلس شورای اسلامی نمودند و زمانی هم یک لک هلیلانی که داماد آیت‌اله بود، یعنی علی‌اصغر اسفندیارپور را مردم کوهدشت هروله‌کنان سر دست گرفتند. وکیل مجلسش کردند و سال گذشته هم لک‌های کرمانشاه دست‌به‌دست هم داده و هم‌راه کردهای کرمانشاه نوه‌ی جوان آیت‌اله دکتر محمد رشیدی تا بهارستان همراهی کردند. تا بگویند: این سابقه پیشین تا روز پسین باشد.

پانوشت: این مطلب در شماره ۳۲ ماهنامه بلوطستان چاپ شده است.

  •  (مدیرمسئول آساره)

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

بلوطستان | نشریه خبری _ تحلیلی بلوطستان