لحن و آهنگ یکی از بهترین ابزارهای ارتباط برقرار نمودن و تسکیندادن دلهاست. کلمات با لحن و آهنگ جان میگیرند، احساسی میشوند، صادق میگردند و آنگاه میگویند. یکی از ظرافتهای گویش لکی همین لحندار کردن و احساسی نمودن کلمات است «هِناسی» یکی از کلماتی است که سراپایش ظرافت و زیبایی است. «هِناسی» لکی که به اشتباه آن را با نفس یکی میدانند، نفس نیست، هِنای نفسی است که آوای جان و پژواک دردهای انسان کوه نشین را در ابیات و گفتههایشان به خوبی انعکاس داده است. «هِناسی» این تنها معنی بودن ـ گاهی سرد میشود، سیاه میگردد، کش پیدا میکند و این گونه «هِناسه»سی، «هِناسه»سرد، هِناسوگِناس، هِناسی دراز، هِناسی و هِناسم از درد بودن به شعر شدن روی میآورد تا به ملاقات گرین برود و سفید کوه را بسوزاند و بر پیشانی کبیر کوه بنشیند:
هِناسی سردم گرین گِرته وَر
اِسبی کوی سوزون نیشته کوی کور
(نفس سردم (زمستان وجودم)گرین را پوشاند، سفیدکوه را سوزاند و بر کبیرکوه نشست.)
چه هناسهی سردی؟! چه زمستان یخیای(زمستان درون را میگویم که هوایش بس ناجوانمردانه سرد است)، چه کوههای سردتری؛ اِسبیکوی (سفید کوه) که نامش با خودش است، همیشه از سردی سفیدپوش است و برف دارد، گرین و کور(کبیر) کوه که تابستانها به سردی خویش میبالند. این صدا صدای سرما و دندان نیست. پژواک سرما و درد است؛ آوای دلی است که نمیخواهد زمستانی بماند، زمستانی است که میخواهد برف شود و ببارد تا سبک شود، پاک کند و سپیدی بر همه جا بنشاند.
هِناسی سردم پخش بی وه عالم
کسی چوزانی مه سیه طالَم
(«هناسی» سردم دنیا را فرا گرفت، کسی چه میداند من سیاه بختم؟!) این «هِنای» زمستانی است که عالمگیر شده و کسی نمیداند، و همین ندانستن است که باعث گفتن:
هِناسی سردم وِیر کِرد وه کوییان
دار ای ریشه کَن آیشته ای دَرونان
(«هناسی» سردم سر به کوهها نهاد و درختان را با ریشه از جای کند و در دامنهها و درهها انداخت)
«هناسی» سردش سر به کوه این هرکول پایداری و مقاومت نهاده تا نگین سبزش ـ درخت ـ را از «آسو»ی بلند بِکَند و به «دَروَن» و پستیها بیندازد و در زیر «گِلال»ها خموشانه خاک شود. «هناسی» سخت و سوزانی باید باشد که از درون میخیزد، بر کوهها مینشیند و درخت را با ریشههایش میکَنَد. با بیرون دادن «هناسی» درخت کَنده میشود، کَندن درخت پایان زندگیست همانگونه که واپسین دم، بدرود حیاتست.
روژاروژ بَتر گرون ماو دَردم
سنگ سیه میوه ای آه سَردم
(هر روز دردم افزونتر میشود، آه سردم سنگ را سیاه میکند[در سنگ اثر میکند])
روز که باشد و درد داشته باشی و هر روز دردت افزونتر شود باید هم آه سردت سنگ را سیاه کند. وقتی روز شد معمولن هوا گرم میشود، اما شگفت است آنگاه که نه امروز بلکه هر روز سرد و سردتر میشود؛ وقتی زمستان اینچنین در روز گیر کُند پیداست، چه شبی در پی خواهد داشت، وقتی در روزِ روشن سنگِ سخت سیاه میشود معلوم است که چه شبِ سردِ سیاهی در انتظار است.
اوخ! چه زمستانی! چه آهِ سردی! چه سنگ سیاه شدنی! چه شعری! و چه شوریده شاعری! چه با فراست با سیاه شدنِ سنگ، هم سردی روز و هم سیاهی شب را در هم میآمیزد. بیتاب پیگیر بیت زمستانی دیگر میشویم
کِزه برفهلُویل کوییل کردی بَن
بیخَم چو زونی مه خَم گیونم سَن
(سوزه تودههای برف، راه کوهها را بست، بیغم چه میداند که غم جانِ مرا گرفت)
«کِزه» سوزناکترین واژهی سوزآوری است که آدم را میسوزاند و آب میکند.و در این بیت جاندارترین واژهای است که غوغا به پا کرده است. وقتی«کِزهکِز نَکه کِزهتر گیونم»را بشنوی و آن را بفهمی محال است که از سوزش نسوزی، گُر نگیری و با خود نگویی:
بیلا بِسِزِم چُی هیزم تَر
دَمدَم دوی بِکَم دوی بِکیشمه سَر
(بگذار بسان هیزمِ تر بسوزم و دَم به دَم دود شوم و دود را [مانند سیگاری] بالا بکشم) راستی این چه سوزِ سوزآوری است که این گونه میسوزاند، و این چه شعر زیبایی است که چنین شدت سردی، نحوه و شکلِ برف باریدن (برف هنگامی تودهای و پیدرپی میبارد یا به اصطلاح «لویل» میبندد، دیگر اوج بارش و سردیست) و اثر گذاشتن آن را (بستن راهها) همراه غمی جانکاه، غمی که غمخواری ندارد را در یک بیت با هنرمندی به تصویر میکشد و بی آنکه لفاظی کند بلوایی موسیقیایی راه میاندازد. چه کلمات چفتی! اگر با پُتک بر آنها بکوبی نمیتوانی یک حرفشان را جابهجا کنی.
این مطلب پیشتر در تارنمای بلوطستان درج شده بود به درخواست مخاطبان و بخاطر اینکه مطالب وبلاگ حذف شدند ضرورت دیدیم که آنرا بازنشر کردیم.
مقاله جالبی بو.اقای بساطیشما ضرونیهالرزبانید ولی خیلیسنگ لکی را به سینه می زنید البه قبول کن همتون جزو کردید خواهیدیا نخواهید