شما اینجا هستید
ادب زاگرسی » «نوزاد» (داستانک)

DSC04395

بلوطستان: صدای گریه‌ی نوزاد بلند شد مرد که توی آشپزخانه داشت ظرف‌ها را می‌شست، با دست‌های پر از کف تاید سراسیمه به طرف نوزاد که در اتاقی فسقلی توی گهواره بود و مرتب وق می‌زد رفت. او را در آغوش گرفت، چند بار توی اتاق گرداند تا آرام بگیرد ولی نوزاد با وق زدن خانه را روی سرش گذاشته بود مرد درمانده بود نمی دانست نوزاد را چطوری کنترل کند، در این بین چشمش مثل دوربین فیلم‌برداری حرکت می‌کرد و به تمام قسمت‌های اتاق سرک می‌کشید شیشه‌ی پستانک شیر نوزاد را در یک لحظه دید، در حالتی نامتعادل آنرا از زمین برداشت. نوزاد را به گهواره برگرداند و با عجله در شیشه‌ی پستانک را باز کرد و برد آنرا از شیر آب گرم آشپزخانه پر کرد و به اتاق آورد. در آن را که بست. چند بار به هم زد، کمی به سوراخ پستانک شیشه‌ی شیر فشار آورد، چند قطره شیر روی دستش ریخت و با زبان آن را لیز زد. سپس به اتاق نوزاد برگشت و پستانک شیشه‌ی شیر را در دهنش گذاشت. نوزاد برای چند لحظه آرام شد. چند بادکنک بادشده به رنگ سبز و آبی از سقف اتاق آویزان بود و با فشار باد جابجا می شدند. این بار نوزاد صدایش مثل بادکنک ترکید، مرد پارچه هایی را که نوزاد پیچیده شده بود، یکی یکی باز کرد، شکم باریک و دستهای کوچولو نوزاد بیش از هر چیز نمایان شد. مرد ناگهان چشمش افتاد به مدفوعی که نوزاد روی پارچه ها کرده بود که با باز کردن پارچه های تن نوزاد بخشی از آن روی فرش اتاق پخش شده بود. مرد نوزاد را به حمام برد و پارچه ی کهنه ای باسن و رانهای او را که پر از مدفوع بود پاک کرد شیر آب گرم و سرد حمام را پس از اینکه روی آب ولرم تنظیم کرد. دو سه کاسه آب روی باسن و رانهای نوزاد ریخت و او را با پارچه ای تمیز خشک کرد نوزاد آرام و قرار نداشت و باز به گریه افتاد. در این هنگام صدای زنگ آیفون در به صدا درآمد. مرد نوزاد را که به پارچه پیچیده بود با سرعت بغل گرفت و به طرف آیفون رفت. دکمه ی آیفون را که زد پس از چند لحظه زنی با ساق های باریک که کیف بغلی روی شانه اش بود به هال پا گذاشت. زن تا نوزاد را در بغل مرد دید گفت:«سلام شوهر خانه‌دار» مرد با کمی ناراحتی گفت:«سلام خانم دبیر» زن با اشتیاق غیرقابل‌وصفی گفت:«چقدر دلم برای پسرک نازنینم تنگ شده» مرد گفت: «این تو و این پسرکت.» زن نوزاد را از مرد گرفت و به اتاق فسقلی برد، در این هنگام صدایش بلند شد:«چرا گذاشتی توی اتاق این همه کثافت کاری بکنه؟» مرد گفت:«خونه ای که مرد بچه داری کنه وضع همینه» زن، مرد را به اتاق برد و گفت «اینو برام جمع کن» مرد قالی را در حالی که تا می کرد گفت:«قالی را جمع کردم بعد چکارش کنم؟» زن گفت:«زنگ بزن قالی‌شویی ماشینی بفرسته بیاد ببرش» مرد گفت:«قالی آلوده به مدفوع خدا را خوش نمیاد همین‌طوری بدیمش به کارگرهای قالیشویی ببرنش.» زن گفت:«پس خودت بشورش.» مرد گفت:«این عادلانه نیست بیا هر دوتایی یه آبی بهش بزنیم» زن گفت:«همین که گفتم» مرد قالی لول شده را روی دوشش گذاشت و به حیاط آورد. شیر آب حیاط را باز کرد قطع شده بود و حالا حالاها سر آمدن نداشت.

  1. على

    با سلام و خسته نباشید، لطفا این داستان هاى سخیف و سطح پایین را منتشر نکنید اعتبار سایت شما پایین میاد. این آقاى نظرى رو من نمى شناسم ولى بهتر اگه نویسنده هستند واقعا اینکاره نیستند.

شما هم می توانید دیدگاه خود را ثبت کنید

کامل کردن گزینه های ستاره دار (*) الزامی است -
آدرس پست الکترونیکی شما محفوظ بوده و نمایش داده نخواهد شد -

برای ارسال دیدگاه شما باید وارد سایت شوید.

بلوطستان | نشریه خبری _ تحلیلی بلوطستان